This is a post in the topic "Bat-Blooded Exercises" in the non-live roleplay group Nocturnal Cathedral.
Ashes Between Us
Elias Newark stands amidst the familiar silhouettes of his home — the green garden, the red roses, the carved columns and the long, dust-veiled table. Everything is as it once was. And yet… not.
It’s as if a veil of ash, the remains of vampires burnt in Amalthura, has settled upon all things. He shudders. He climbs the stairs. He enters the bedroom and the scent of death finds him.
Not the violent death of the executed, but the slow decay of human fragility.
Upon the bed lies a woman, aged beyond recognition. Her skin, like a rotten apple. Her hair, thinning and pale.
She opens her eyes. A faint smile.
“You’ve come back, at last. I’m too frail to rise and embrace you.”
And Elias realizes — this is her, his wife, Mirawen.
He takes her hand, barely warm.
“What happened to you?” he asks. “Are you sick?”
“Sick? Oh no, my love,” she whispers. “I’ve only reached the place all humans do. I’ve aged. But everything will be fine now that you’re back. You’ll turn me. And I will live.”
Her eyes sparkle with hope.
But as Elias stares, her image fades, replaced by a memory. A vampire on her knees in Amalthura. A blade raised. A head falling. Eyes still watching.
And then, the fire. Screams tearing through bone.
Elias jolts. Sweat. Terror.
Mirawen’s hand reaches for him. But he rises. And flees.
Exercise:
Elias Newark, a Noctiran vampire spy, has returned home after years in Amalthura. But something in him did not return. He still walks the gallows of Amalthura in his mind, haunted by the punishment he witnessed.
His human wife, Mirawen, is now dying of aging. All she wants is for Elias to turn her, to save her. But fear paralyzes him.
As your character, approach Elias. Speak to him. Influence him. Will you pull him out of fear — or drive him deeper into it?
O restless spirits of the night,
Step through these gates for gothic roleplay: t.me/nocturnalcathedral
https://discord.gg/xCYCEsteYM
And if you seek counsel in crafting your gothic short tale, write me a letter in blood and entrust it to this bat: sadaf.alinia7777@gmail.com
خاکسترهایی بین ما
به اطراف نگاه می کند. باغ سرسبز، بوته های رز سرخ، سقف شیروانی، ستون های کنده کاری شده، کاناپه، میز طویل. همه چیز آشنا به نظر می رسند. همه چیز همان طور است که قبلا بود. اما در عین حال نیست. انگار پودری از جنس خاکستر بر رویشان پوشانده شده. خاکستر همان خون آشام هایی که در آمالثورا سوزانده شدند.
الیاس نوارک به خود می لرزد. از پله ها بالا می رود و وارد اتاق خواب خودش و همسرش می شود و در این لحظه بوی مرگ به مشامش می رسد. اما نه مرگی از جنس آنچه خون آشام های آمالثورایی تجربه می کردند، بلکه یک ویرانی انسانی.
یک انسان روی تخت دراز کشیده. یک زن خیلی پیر. با پوستی که مثل سیبی فاسد چروکیده شده و سری که بخش هایی از آن خالی از مو شده. زن چشمانش را باز می کند و لبخند کم رمق اما شادی به الیاس می زند.
"پس بالاخره برگشتی، عزیزم. افسوس آن قدر ناتوانم که نمی توانم برخیزم و تو را در آغوش بگیرم."
و الیاس با وحشت متوجه می شود که این زن همسرش، میراون است.
روی تخت می نشیند، دست رنجور او را در دست خود می گیرد و با لحنی دردآلود می گوید:
"چه اتفاقی برایت افتاده؟ تو بیمار شده ای؟"
میراون لبخندی تلخ می زند.
"بیمار؟ اوه نه عزیز من. فقط به همان نقطه ای رسیدم که تمام همنوعانم می رسند. من پیر شده ام. فقط همین. اما همه چیز رو به راه است، حالا که تو آمده ای. مرا تبدیل می کنی و من زنده خواهم ماند."
و چشمانش با امید برق می زند. الیاس لحظاتی به او خیره می شود و کم کم تصویر او در برابر چشمانش رنگ می بازد و به جای آن خون آشامی در آمالثورا را می بیند که روی یک سکو زانو زده، با چهره ای درمانده و در حالی که جلاد شمشیرش را بالای سر او به حرکت درمی آورد.
سر قطع می شود و روی زمین می افتد، در حالی که خون آشام هنوز زنده است و نگاه درمانده ی چشمانش سوزناک تر از قبل است. جلاد دوباره پیش می آید، اما این بار به جای شمشیر، مشعل در دست دارد. او شعله های آن را روی تن و سر خون آشام می گیرد و فریادی جگرخراش گوش های الیاس را پر می کند.
الیاس عقب می جهد، در حالی که چشمانش گشاد شده و عرق سرد بر پیشانی اش نشسته. همسرش با نگاهی پرسشگرانه به او می نگرد و دستش را به سمت او دراز می کند. الیاس بلند می شود و اتاق را ترک می کند.
تمرین:
الیاس نوارک جاسوسی نوکتیرایی است که پس از ماموریتی طولانی در آمالثورا به وطنش برگشته. اما نه واقعا. ذهن و روح او هنوز در آمالثوراست. رو به روی سکوهای اعدام خون آشامان. آیا او می تواند به وحشت درونی اش غلبه کند و همسرش را تبدیل کند و او را از مرگ نجات دهد؟
در قالب کاراکتر خود به او نزدیک شوید و تصمیم بگیرید که می خواهید چه تاثیری روی او بگذارید. آیا او را از ترس هایش دور خواهید کرد و یا بیش از پیش در آن ها فرو خواهید برد؟
ای ارواح بی قرار شب،
برای رول پلی گوتیک از این دروازه ها عبور کنید:
t.me/nocturnalcathedral
https://discord.gg/xCYCEsteYM
و برای دریافت مشاوره جهت خلق داستان کوتاه گوتیک، نامه ای با خون برایم بنویسید و به دست این خفاش بسپارید:
sadaf.alinia7777@gmail.com