Response to Bat-blooded Exercise: Ashes Between Us
I'm back in Noctira. Every time I tell myself this is the last, yet I return again.
I'm sitting on the steps of a manor—Elias Newark’s manor—with his corpse collapsed over my lap.
I killed him.
He knew too much for me to let him live. We were lucky he hadn’t yet gone to Malkhazar in his ruined mental state to report what he’d seen.
Well, I should feel satisfied now. Relieved. But instead, I feel… hollow.
I keep seeing his face before death. Hollow too. As if his emptiness infected me like a plague. His eyes looked tired—tired of the nightmare that had taken root in his soul. And when I brought the blade down, he looked almost… content. As if the nightmare finally catching up to him was a kind of release.
Inside, his wife still lies upstairs in bed, waiting. Hopeful.
At least I can be glad she won’t have to wait long. Death will reach her before her hope rots into despair.
O restless spirits of the night,
Step through these gates for gothic roleplay: t.me/nocturnalcathedral
https://discord.gg/xCYCEsteYM
And if you seek counsel in crafting your gothic short tale, write me a letter in blood and entrust it to this bat: sadaf.alinia7777@gmail.com
پاسخ به تمرین خونخفاشی: خاکسترهایی بین ما
دوباره در نوکتیرا هستم. هر دفعه به خودم می گویم این آخرین بار است، اما دوباره برمی گردم. روی پله های ورودی یک عمارت نشسته ام، عمارت الیاس نوارک که حالا جنازه اش رویم افتاده.
من او را کشتم. بیش از آن می دانست که بتوانم بگذارم زنده بماند. شانس آوردیم که به خاطر وضع روحی خرابش هنوز نزد مالخازار نرفته و به او گزارش نداده بود.
خب، الان باید راضی و خوشحال باشم. اما در عوض حس می کنم از درون خالی شده ام. به چهره ی الیاس قبل از مرگ فکر می کنم. انگار او هم از درون خالی شده بود و آن حالش را مثل یک بیماری مسری به من انتقال داده بود. چهره ی او خسته بود، خسته از کابوسی که خانه ی روحش را اشغال کرده بود و وقتی داشتم تیغه ی شمشیر را بر گردنش فرود می آوردم، خوشحال بود از اینکه بالاخره کابوسش دارد به واقعیت می پیوندد و دیگر لازم نیست با آن جدال کند.
در داخل عمارت، همسر او در طبقه ی بالا روی تخت دراز کشیده و در انتظار اوست. با قلبی امیدوار. حداقل می توانم از این بابت خوشحال باشم که لازم نیست زیاد منتظر بماند. مرگ به زودی او را نیز در آغوش می گیرد. قبل از آنکه امیدش را یاس تباه کند.
ای ارواح بی قرار شب،
برای رول پلی گوتیک از این دروازه ها عبور کنید:
t.me/nocturnalcathedral
https://discord.gg/xCYCEsteYM
و برای دریافت مشاوره جهت خلق داستان کوتاه گوتیک، نامه ای با خون برایم بنویسید و به دست این خفاش بسپارید:
sadaf.alinia7777@gmail.com