Story in the topic "Nocturnal Freewriting" in the non-live roleplay group Nocturnal Cathedral: t.me/nocturnalcathedral
Tonight's Subject: When the Night Embraces Me Like a Gentle Hand.
I see him.
With his grey eyes, he seems as if he wants to devour me whole.
My body feels half-paralyzed, and I can barely move, but somehow, stumbling backward, I manage to reach the door of the room.
He stretches his hand toward me.
His pale, white hand rises, higher and higher, and just before it touches me, I scream and jolt awake.
Drops of sweat trickle down my forehead, and I am gasping for breath.
A hand settles on my back.
At first, I flinch, but then I realize—it is your hand.
I turn to face you.
You are looking at me with concern.
"You dreamed of him again?"
I whisper:
"Yes.
He won't leave me alone—neither when I'm awake, nor when I sleep."
You gently caress my back for a while, until I calm down.
The scarlet sweat on my forehead dries, and my breathing steadies.
I sigh and lean my head back against the wall.
You and I are sitting inside our coffins—coffins we have placed side by side.
I murmur:
"Dominc Morn, I feel like my mind is trying to deceive me."
You:
"Why do you think that?"
I:
"It's as if it deliberately paints King Malkhazar as an utterly evil being, so that I can forget him and abandon any thought of returning to Noctira."
You take my hand into yours and squeeze it softly.
"I am sure you have the courage to face the truth.
Try to remember what truly lies within him."
I gaze at the images on the ceiling above.
In this darkness, the faces of angels seem like demons.
"Inside him... is pain, Dominic.
A deep pain, like a black, bottomless well."
And again, I shiver.
But this time, not out of fear of him—out of imagining Malkhazar’s suffering.
And I remember how he used to hold me—not like a night, with gentle hands, but like a bleeding wound.
وقتی شب به شکل دستی مهربان مرا در بر میگیرد.
او را می بینم. با چشمان خاکستری اش انگار می خواهد مرا در خود ببلعد. انگار بدنم نیمه فلج شده و به سختی می توانم خودم را حرکت بدهم، اما بالاخره به هر ترتیبی که شده، عقب عقب می روم و خودم را به در اتاق می رسانم. او دستش را به سمتم دراز می کند.
دست سفید و رنگ پریده اش بلند و بلندتر می شود و قبل از اینکه با من برخورد کند، جیغ می کشم و از خواب می پرم. قطرات عرق از پیشانی ام جاری می شوند و نفس نفس می زنم. دستی بر پشتم می نشیند. اول به خود می لرزم، ولی بعد می فهمم این دست توست.
رویم را به سمت تو برمی گردانم. داری با نگرانی نگاهم می کنی.
"دوباره خواب او را دیدی؟"
من:
"بله. او نه در بیداری دست از سر من برمی دارد و نه در خواب."
تو مدتی به نرمی پشتم را نوازش می کنی تا اینکه من آراممی گیرم و قطرات عرق سرخ بر پیشانی ام خشک می شود و نفس هایم مرتب می شوند. آهی می کشم و سرم را به دیوار پشتم تکیه می دهم. من و تو در تابوت هایمان نشسته ایم، تابوت هایی که به هم چسبانده ایمشان.
من:
"دومینیک مورن، حس می کنم ذهنم دارد فریبم می دهد."
تو:
"چرا این طور فکر می کنی؟"
من:
"انگار دارد عمدا شاه مالخازار را یک موجود مطلقا شرور به من نشان می دهد تا بتوانم او را فراموش کنم و فکر بازگشت به نوکتیرا را به کلی کنار بگذارم."
تو دست من را در وست خودت می گیری و با لطافت می فشاری.
"من مطمئنم که تو جرات مقابل شدن با حقیقت را داری. سعی کن به خاطر بیاوری که در درون او واقعا چه نهفته."
من به تصاویر سقف بالای سرم می نگرم. صورت فرشته ها در این تاریکی مثل شیطان به نظر می رسد.
"درون او درد است، دومینیک، درد عمیق، مثل چاهی سیاه و بی انتها."
و دوباره به خودم می لرزم، ولی این بار از تصور رنج مالخازار. و به این فکر می کنم که او چه طور مرا در آغوش می گرفت، نه مثل شبی با دستانی مهربان، بلکه مثل زخمی خونریزان.