شبی قیرگون ماه پنهان شده
به خواب اندرون مرغ و دام و دده
چنان دید سالار پیران به خواب
که شمعی برافروختی ز آفتاب
سیاوش بر شمع تیغی به دست
به آواز گفتی نباید نشست
که از خواب نوشین ، سر آزادکن
ز فرجام گیتی یکی یاد کن
که روز نوآیین و جشنی نو است
شب سور آزاده کیخسرو است